سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورودی های 88 کامپیوتر دانشگاه شهید چمران اهواز

سلام...
اول از همه روز معلم رو به مامان گلم که موثر ترین فرد زندگی من و بهترین معلم خیلی از شاگردای خودش بوده تبریک می گم و دستشو می بوسم.ایشالا که همیشه سالم باشه و سایش بالا سرم...
بعدش به خودم واجب می دونم از همه ی معلم هایی که واسم زحمت کشیدن و حق زیادی به گردنم دارن از اول دبستان تا پیش دانشگاهیم تشکر کنم. اونا که این طرفا نمیان ولی من بهترینا رو براشون آرزو می کنم و امیدوارم هر جا که هستن شاد باشن....
و همچنین استادای خوب و عزیزم در دانشگاه که واقعأ به من کمک و راهنمایی کردن...
 استاد و معلم عزیز روزت مبارک
         الفبا به دستم دادی تا دیو نادانی را در جمرات سیاهی و تباهی سنگ زنم
وبرای عبور از گذر گاه پیچ در پیچ تردید، تا رسیدن به سعادتگاه یقین،
ریسمانی از جنس کلام آویختی تا به اعتمادِ تمام، آن را چنگ زنم. احرام
اندیشه بر تنم پوشاندی تا در تکرار صفا و مروه ی زندگی به روزمرگی نرسم و
در حریم فکر و معنا، تاریکْ راه های مقصد ابدیت را به پاکی هر چه تمام تر،
در نوردم و از چشمه سار کلام و کلمه سیرابم کردی تا از مسیرآسمانیِ نور و
روشنی برنگردم.

چه آرام بر منبر سخن تکیه می زنی تا شهابِ ثاقبِ قلم را به سمت اهریمن
سکون وپستی و رخوت نشانه کنی. و جواهر کلامت را بر سطحی از تاریکی پاشاندی
تا معرفت بگسترانی رنگ، رنگ. و بهار هدیه کنی، بی درنگ.

بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیْش
ماهتابی از جنس کلمه در سیاهْ موسمِ جهل و خامی بر کتانِ تنیده بر ذهن ها
تاباندی تا طفل پاک آدمیت را از این قنداقه عَفَن رهایی بخشی و ما را که
در امتداد شب نادانی در حرکت بودیم، تا رسیدن به صیح امید و روشنی هدایت
کنی.

صبح عافیت را به چشم نمی دیدیم اگر دست گیری تو در شام سیاه بی دانشی
همراهی مان نمی کرد. تو بهار مکرری که با حضور حیات بخش خویش زمستان
نادانی را پایان می دهی. به سخن که می ایستی پنجره ای از امید به رویم می
گشایی و آن دم که در میهمانی آیینه ها شرکتم دادی، مکارم اخلاق را تعارفم
کردی. تو در تکرار الفبای زندگی آنقدر اصرار ورزیدی که قامت شب فرو شکست و
آبِ حیات در کویر اندیشه های مخاطبان به فوران ایستاد.

دستم را گرفتی، پرهیزم داشتی از مشق سیاه ناتوانی و ناکامی و مشقِ ادب
آموختییم و چه با حوصله ومدارا و متانت، از کوچه های سرد جهالت عبورم دادی.
چه می گویم؟
تکرار مکررات می کنم،جسور شده ام، نکند معلمی از این گونه بی محابا گفتنم برنجد!

در عظمت یاد تو چه یادکردی عزیزتر و آسمانی تر از این درّ گرانقدر که از
منبع فیض کلام، پیامبر مهر و رحمت و ارشاد، خلاصه دل و جان عالم، مقصد
آفرینش و مقصود گیتی گردون، اول انبیا در رتبت و آخر ایشان در رسالت، محمد
مصطفی
(ص) فرو تراویده که: «اِنّی بُعثتُ مُعلِّماً»

با
خویش کلنجار می روم روبروی معلمی اگر بایستم چه بگویم؟ در برابرم شمع
روشنی می بینم که آرام و بی ادعا ذوب می شود و نور می دهد. جان گرامی اش
قطره قطره فرو می چکد و در محراب پرتو افکنی اش صدها پروانه عاشق به نیاز
و راز ایستاده اند و تو باز اشک می ریزی و به پای دانش اندوزان و معرفت
جویان فرو می چکی.

 انگار سرِ باز ایستادن نداری تا همه را در
آسمان دانش و معرفت پرواز دهی و خود به تماشا می نشینی که چگونه فرزندان
معنوی ات بال به آسمان می سایند، آنگاه لبریز می شوی از حمد محمود بی همتا
که خدایا این آرزوی من است.

آخر سخن اینکه می دانم:
خدمت به تو خدمت به تمام فضائل است. خدمت به تو خدمت به حس پریدن است خدمت
به خوب دیدن و خوب شنیدن است. اما هزاران امید و نوید خوبان، گرد ملال بر
رخسار دانش افروزت نشانده اند. چه نام ها که از پرتو وجود تو نامی شده و
چه نان ها که از سفره بی بخل تو تناول شده است. تو را چه باک. که تو معلم
امید و بشارتی. ای ابر پرسخاوت دانش! باز هم فرو ببار و دل به روزهایی
ببند، که نهال هایی را که درزمین دانایی به دست تدبیر و مراقبت وخون دل
کاشتی ثمر دهند. این برترین پاداش معلمی است.

نوشته شده در یکشنبه 89/2/12ساعت 10:16 عصر توسط رنگین کمان نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت




دریافت کد ساعت